اعتراف

ساخت وبلاگ

احساس درموندگی شدید دارم...دروغ نباشه بارها بعد ازدواج به این فکر کردم که زود بود و تصمیمم اشتباه بود...واقعا زود بود .ازدواج انقدر تصمیم بزرگیه که نمیتونی به راحتی در موردش به نتیجه برسی منم به خیال خودم خیلی بالا پایین کرده بودم و از طرف مقابلم مطمعن بودم که ادم مناسبیه برای من ولی مگه میشه مطمعن بود؟ تو این یه سال بار ها انقدر زیاده که نمیتونم بشمرم احساس کردم فهمیده نمیشم و انگار تو دو دنیای متفاوت داریم زندگی میکنیم ...احساس تنهایی کردم...خیلی وقت پیش متوجه اشتباهم شدم که این ادم مناسب من نیست و پیشش پژمرده میشم...درکی از خانواده و عشق نداره چون ندیده متاسفانه خانواده ای که روابط سردی باهم دارن واقعا محبت کردن ندیدن و مفهومی به اسم خونواده وجود نداره ...من اینارو دیده بودم متاسفانه:)...البته علاقه ی زیادی به این ادم داشتم و احتمالا قضیه عشق و علاقه چشم رو کور میکنه برا من افتاده ولی علاقه ای که هرچه جلوتر میره داره کمتر میشه و این تنها سلاح من بود برا مقاوت :) هرچند تصمیم گرفتم بخاطر جفتمون دست نکشم و بجنگم و تلاش کنم همپاش پیش برم بهش یاد بدم چطور دوست داشته باشه چطور بتونه حرف بزنه ادمی که تو خونواده اش با کسی حرف نمیزنه....باور کنید من تمام اینهارو دیدم و با این ادم ازدواج کردم چون خیلی دوسش داشتم ولی هر روز تنهاتر شدم

من گفتم استثناست گفتم میخوام با این ادم زندگی کنم نه خونواده اش اوضاع قراره با من فرق کنه ولی شما اشتباه منو نکنین تغییر تو آستانه ۳۰ سالگی خیلی سخته بالاخره ادم هرچی دیده و هر معنایی از درک کردن ٫ خانواده بودن و عشق داره حاصل همین سی سال زندگیشه پس به خودتون امید واهی ندید و خودتونو گول نزنید

اعتراف سخیه ولی من قبل ازدواج شادتر بودم و بنظرم اشتباه کردم نقطه سر خط! .

پ.ن : درون سیاهمو ریختم اینجا و دوباره ماسک خوشحالیمو جلو خونواده و دوستام میزنم

Nausea...
ما را در سایت Nausea دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1daneshjupezeshki بازدید : 87 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 6:42